این مطالب حذف شدن :)
لطفا به سایر مطالب وبلاگ کلیک رنجه بفرمایید
پرستوی پاک....
در سراپرده تیرگیها دل به امواج شب می سپارم
می نویسم برای تو ای خوب هرچه فریاد در سینه دارم
ای مسافر مرا می شناسی، من نهالی ز بستان عشقم
یادگار سپیدار وسروم، قطعه شعری ز دیوان عشقم
از تنم شعر غم می تراود، با نفسهای تو بوی خاک است
چند روزی ست این روح سرمست عاشق یک پرستوی پاک است
آن پرستوی تو ای مسافر یاور مومن لحظه هایم
ای که در قلب پائیز مسموم از بهاران سرودی برایم
عشق تو عاری از روشنایی ست، تا بلندای احساس گلهاست
از تو عشق تو می گریزم، جنس این عشق از جنس میناست
می توانی به عشقم بخندی، می توانی بگویی فریب است
می توانی نفهمی غمم را، بی تفاوت بگویی عجیب است
آه اگر چینی ترد این بغض بشکند از هجوم غرورت
آه اگر چشمهایم سرانجام ره نیابد به دنیای نورت
زخمی از تیغ ناباوریهاست، با تمنای خود می ستیزم
زیر پا می گذارم دلم را، از تو عشق تو می گریزم
می گریزم که همچون شبی سرد دل ببازم به آغوش فردا
می گریزم که همچو ماهی گم شوم در هیاهوی دریا
هجرت تلخ و بی روحت آن شب، قلب سرد مرا می فشارد
پرسشی گریه آلود و شبرنگ در نگاهت قدم می گذارد
ای پرستوی پاک ای مسافر از چه نامم ز خاطر زدودی
خوب من زیر باران وحشت لانه ات را چرا گم نمودی
زیر لب شرمگین می خروشم کاش بود امکان دیدار دیگر
شعر در مورد پرستو